شعر عاشقانه
? نویسنده: هومن قربانی
با تو کوچه های بن بست میرسن به کهکشونا
اونا که از تو نشونی روی پیشونی ندارن
داغشون توی دلشونه خم به ابرو نمیارن
رسم من فرشته گی نیست من که درگیره زمینم
تو خودت اینو میخواستی من یه ادمم همینم
اونی که رو دوش خستش یه علامت از تو داره
گاهی کم میاره اما بی نهایتو میاره
? نویسنده: هومن قربانی
من آن پروانه ام در مشکل خود
که می سوزم به آداب گل خود
تو هستی باعث مرگ من ای شمع
خودت هستی ولیکن قاتل خود
من از عشق تو می سوزم ولی تو
هم از من غافلی هم غافل خود
نه لیلا ئی نه مجنونی که هستی ؟
چه ای با شعله ی ناقابل خود؟
می و مینای تو یک سینه آتش
چه سرمستی؟! ندانی حاصل خود؟
مرا می سوزی و خود می شوی آب
تو با من دشمنی یا با دل خود
مسوزان گرد خود پروانه ها را
که تنها می شوی در محفل خود
? نویسنده: هومن قربانی